خاطرات من و بچه هام

برای دخترانم

1393/6/16 8:43
نویسنده : مامان جون
109 بازدید
اشتراک گذاری

اهل اینجایم...

روزگارم خوب است!!!

تکه نان و خرده هوشی ...آری

یادسهراب بخیر!

نه به اندازه او..

ولی از ذوق نیم بی بهره!

نشد هیچ وقت بنوشم نوری

توی یک کاسه اب!

نشده مرد بقال بپرسد چیزی

که جوابی بدهم در خور شعر!

گاه گاهی قفسی میسازم

من ز افکار پریشان خودم!

که در ان زندانیست

روح آشفته من!

به شقایق گفتم راز بودن در چیست؟

و به یک شاخه انگور سلامی دادم!

من به گاوی که زیادی سیر است ...

لبخند زدم !

در چراگاهی بی اب و علف...

نشنیدم سلام شاخه انگور چه شد!؟

و چرا گاو به من اخم نمود...

و شقایق که نگاهش

عاقل اندر سفاهت من بود.....

.

.

.

دشت از دورنیست نمایان

جای ان سردی اهن پیداست...

جای راز گل سرخ

یک عالمه سرب...

در گلوی من و ماست...

زندگی یعنی من...

من و دخترانم زبلور...

من و دو شاخه نور...

زندگی لمس نگاهم

با نگاه آنهاست....

.

 

یادسهراب بخیر..

پسندها (1)

نظرات (2)

نرجس
19 شهریور 93 9:53
دایی حسن
2 مهر 93 9:25
سلامی بعد از پاشنه شو!!! به خواهر شاعرم واقعا عالی بود امیدوارم نگهشون داری و در فرصت مقتضی چاپشون کنی فرشته های زیبات رو ببوس